مهمون کوچولو
غزل و سحر عزیزم، یه روز ظهر، یه مهمون کوچولوی دو ساعته داشتیم به نام پسرعمومتین وقتی متین اومد خونمون مهمونی هردوتاتون خیلی ذوق کرده بودید مخصوصاً سحر کوچولو دائم میرفتی جلوی متین و میخندیدی و متین از تو فرار میکرد و به غزل پناه میاورد باهم سی دی « بمن بگو چرا م دیدین باهم نقاشی کردین باهم بازی کردین باهم غذا خوردین و ... و وقتی زن عمو حمیده اومد دنبال متین، سحر جون خیلی گریه کرد. اینم عکسای اون روز: ________________________________________________________ یه توضیح بنویسم تا وقتی بزرگ شدید از دیدن این عکسا تعجّب نکنید: - صندوق چوبی و سطل زباله ی مخصوص حال، رو گذاشتم روی میزناها...
نویسنده :
مامان غزل و سحر جون
1:58