غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمون کوچولو

غزل و سحر عزیزم، یه روز ظهر، یه مهمون کوچولوی دو ساعته داشتیم به نام پسرعمومتین وقتی متین اومد خونمون مهمونی هردوتاتون خیلی ذوق کرده بودید مخصوصاً سحر کوچولو دائم میرفتی جلوی متین و میخندیدی و متین از تو فرار میکرد و به غزل پناه میاورد باهم سی دی « بمن بگو چرا م دیدین باهم نقاشی کردین باهم بازی کردین باهم غذا خوردین و ... و وقتی زن عمو حمیده اومد دنبال متین، سحر جون خیلی گریه کرد. اینم عکسای اون روز:   ________________________________________________________ یه توضیح بنویسم تا وقتی بزرگ شدید از دیدن این عکسا تعجّب نکنید: - صندوق چوبی و سطل زباله ی مخصوص حال، رو گذاشتم روی میزناها...
31 تير 1395

تابستان 95 در فیروزکوه (1)

دخترای خوبم، سحر و غزلم با اومدن فصل تابستون، ما تقریبا هر هفته سفری به فیروزکوه( زادگاه من ) داریم. شاید سفرهامون یک روزه، دوروزه، سه روزه و نهایتش یک هفته ای باشه در سفرهای کوتاه چهار نفری باهم میریم و برمیگردیم و در سفرهای بیشتر از دوروز ، بابایی مارو میرسونه، میاد سرکار و دوباره برمیگرده میاد دنبالمون. واقعا همین یکی دوروز در هفته توی روحیه ی هممون تاثیر داره. همیشه یک روز بعد از سفر هم ، من توی خونه کلّی کار دارم، انداختن تمام لباساتون توی ماشین لباسشویی، شسن و حمام کردن شما کوچولوها، غذا پختن، جابجایی تمام وسایل و .... خاطرات تابستونو سعی میکنم پایان هر ماه براتون بزارم تیرماه 95 در فیروزکوه: اینجا خونه ی م...
30 تير 1395

اوّلین دوچرخه

غزلم امروز عصر، قبل از افطار تو و بابایی با هم رفتید خرید دوچرخه دوچرخه ای که رنگشو خودت انتخاب کردی. بابایی دلش میخواست از بین رنگهایی که تو مغازه بود، خودت دوچرخه ی مورد علاقه ات رو انتخاب کنی. خیلی ذوق داشتی. بعد از افطار چهارتایی رفتیم پارک تا تو تمرین کنی تو با دوچرخه ات به کمک بابایی سحر جونم با کالسکه اش به کمک من خیلی باید تمرین کنی تا یاد مبگیری، فعلا که عقبی رکاب میزنی. ایشالله زود یاد میگیری عزیزم. دوچرخه ات مبارکت باشه غزلم. از شدت ذوق دوچرخه امشب تا دیروقت بیدار بودی عزیزم. ...
11 تير 1395

دامن بلند غزل

غزل عزیزم وقتی می بینه زن دایی نجمه و مامانی گاهی دامن بلند میپوشن خیلی ذوق زده میشه اصرار که « دامنای من همه کوتاهه بلند میخوام» توی بازار هم دامن بلند اندازه غزل نیست. عزیز باباجی هم بخاطر برآورده کردن تقاضای غزل، با سرعت یکی از روسریهاشو تبدیل به دامن کرد برای غزل ...
11 تير 1395

گیر کردن سحر کوچولو

یه روز توی بالکن در حال بازی کردن بودی منم توی آشپزخونه در حال آشپزی، صدای ناله ی ضعیفی از تو می شندیدم با خودم تصور کردم آبجی غزل کیکتو گرفته یه ده دقیقه به کارام رسیدم و صدای تو قطع نشد اومدم روی بالکن دیدم یه مدلی رفتی روی صندلی که نمیتونی پاتو بزاری زمین و ترسیدی و گریه میکنی منو دیدی خیلی خوشحال شدی که امدادگرت رسیده قربونت نگاه گریونت بشم مامانی ...
11 تير 1395

سحـــر کوچولو در حال کار خانه

سحر عزیزم این روزهای شیطنت تو خیلی توجّه میخواد اگه یه لحظه ازت غافل بشم کلّی همه چیز بهم میریزه یا خطری برای خودت بوجود میاد. از جمله: -  یهو با دست و کلّه میری تو کاسه ی فرنی تا با لذّت بخوریش -  درب کابینت ادویه هارو باز میکنی و کلّ کف آشپزخونه رو رنگارنگ میکنی -   شعله ی گازو یا خاموش میکنی یا زیاد میکنی -   میری توی سطل اشغال چیزی برمیداری -   بشقاب پلوی آبجی غزلو یهو برمیگردونی رو زمین بعد با خنده یمشینی می خوری -   میری روی دسته ی مبل، اون بالا می ایستی -   خدانکنه آبجی غزل درب توالتو نبده، میری اون تو و خودتو خیس میکنی -   عاشق بالک...
11 تير 1395
1